درباره وبلاگ


نشاني از تو ندارم اما نشاني ام را براي تو مي نويسم: درعصرهاي انتظار،به حوالي بي کسي قدم بگذار! خيابان غربت را پيدا کن و وارد کوچه پس کوچه هاي تنهايي شو! کلبه ي غريبي ام را پيدا کن، کناربيدمجنون خزان زده و کنارمرداب ارزوهاي رنگي ام! درکلبه را باز کن و به سراغ بغض خيس پنجره برو! حرير غمش را کنار بزن! مرا مي يابي
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

Alternative content


دریافت کد شکل ایکون

دلتنگی های یه دل شکسته




 داستان من و تو از آنجا شروع شد که پشت شیشه ی بی جان مانیتور به هم جان دادیم ... !

با دکمه های سرد کیبرد ، دست های هم را گرفتیم و گرمایش را حس کردیم ...!

با صورتک ها ، همدیگر را بوسیدیم و طمع لب هایمان را چشیدیم ...!

آهنگی را هم زمان با هم گوش کردیم و اشک ریختیم ...!

شب بخیر هایمان پشت خط های موبایلمان جا نمی ماند ...!

امروز داستان برگشت ...

آغوش هایمان واقعی ، بوسه هایمان حقیقی ، اما با این تفاوت که دیگر من و تو نبودیم ، هر کداممان یک "او" داشتیم ...!

پشت شیشه ی سرد مانیتورم ، دلم لک زده برای یک صورتک بوسه ....!
لک زده برای یک آهنگ همزمان ...
لک زده برای یک شب بخیر ...

شب بخیر...!!

دوستت دارم



چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:احساسی,عاشقانه,اس ام اس,ادبی,فرهنگی,, :: 13:21 ::  نويسنده : دل شکسته

مردی مقابل گل فروشی ايستاد.او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر ديگری بود سفارش دهد تا برايش پست شود

وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختری را ديد که در کنار درب نشسته بود و گريه می کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد : دختر خوب چرا گريه می کنی ؟

دختر گفت : می خواستم برای مادرم يک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است . مرد لبخندی زد و گفت :با من بيا٬ من برای تو يک دسته گل خيلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.

وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضايت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نيست,

:: 15:50 ::  نويسنده : دل شکسته

            غنچه با دل گرفته گفت:

زندگی لب ز خنده بستن است

 گوشه ای درون خود نشستن است

  گل به خنده  گفت؟زندگی شکفتن است 

با زبان سبز راز گفتن است

 تو چه فکرمیکنی؟

 راستی کدام یک درست گفته اند؟

منکه فکرمیکنم گل به راز زندگی اشاره کرده است

 هرچه باشد او گل است

 گل یکی-دوپیرهن

 بیشتر ز غنچه پاره کرده است

 

 



سه شنبه 16 فروردين 1390برچسب:, :: 15:38 ::  نويسنده : دل شکسته

 پرواز را در سکوت خواهم خواند...
و تنهایی را...
و آشنایی را...
 
که هیچگاه برایمان نخواهد بود.
آری زمانی است دیر هنگام، که من در اندیشه ام!
آیا ؟



سه شنبه 3 اسفند 1389برچسب:, :: 20:15 ::  نويسنده : دل شکسته

 بودا به دهی سفر كرد . زنی كه مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد.

بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانه‌ی زن شد . كدخدای دهكده هراسان خود را به بودا رسانید و

گفت : «این زن، هرزه است به خانه‌ی او نروید » بودا به كدخدا گفت : « یكی از دستانت را به من بده» كدخدا تعجب كرد و یكی از دستانش را در دستان بودا گذاشت .

آنگاه بودا گفت : «حالا كف بزن» كدخدا بیشتر تعجب كرد و گفت: « هیچ كس نمی‌تواند با یك دست كف بزند» 
 
بودا لبخندی زد و پاسخ داد : «هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این كه مردان دهكده نیز هرزه باشند . بنابراین مردان و
پول‌هایشان است كه از این زن، زنی هرزه ساخته‌اند

 



سه شنبه 3 اسفند 1389برچسب:, :: 20:6 ::  نويسنده : دل شکسته


 عشق و ديوانگي

در زمان هاي بسيار قديم،وقتي كه پاي بشر به زمين نرسيده بود،فضيلت ها و تباهي ها دور هم جمع شدند خسته تر و كسل تر از هميشه.

ناگهان ذكاوت ايستاد و گفت:بياييد يك بازي كنيم مثلا قايم باشك ... .

همه از اين پيشنهاد شاد شدند و ديوانگي فورا فرياد زد: من چشم ميگذارم.و از انجايي كه هيچ كس نمي خواست دنبال ديوانگي بگردد،همه قبول كردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.

ديوانگي جلوي درختي رفت و چشمهايش را بست و شروع كرد به شمردن:يك...دو...سه...همه رفتند تا جايي پنهان شوند.

لطافت خود را به شاخ ماه اويزان كرد؛خيانت داخل انبوهي از زباله ها پنهان شد،اصالت در ميان ابرها مخفي شد،هوس به مركز زمين رفت،دروغ گفت به زير سنگ ميروم ولي به ته دريا رفت،طمع در كيسه اي كه خود دوخته بود مخفي شد.

و ديوانگي مشغول شمردن بود:هفتادونه...هشتاد...هشتادويك... .

و همه پنهان شده بودند بجز عشق كه همواره مردد بود و نمي توانست تصميم بگيرد و جاي تعجب هم نيست چون همه ميدانيم پنهان كردن عشق مشكل است.

در همين حال ديوانگي به پايان شمارش رسيد.نودوپنج...نودوشش...نودوهفت... .

هنگامي كه ديوانگي به صد رسيد عشق پريد و زير يك بوته ي گل رز پنهان شد.

ديوانگي فرياد زد: دارم ميام...دارم ميام... .

اولين كسي را كه پيدا كرد تنبلي بود زيرا تنبلي،تنبلي اش امده بود جايي پنهان شود.لطافت را يافت كه به شاخ ماه اويزان بود،دروغ در ته دريا و هوس در مركز زمين يكي يكي همه را پيدا كر، بجز عشق.

او از يافتن عشق نااميد شده بود. حسادت در گوشهايش زمزمه كرد:تو فقط عشق را بايد پيدا كني و او پشت بوته ي گل رز است.

ديوانگي شاخه چنگگ مانندي را از درخت كند و با شدت و هيجان انرا در بوته گل رز فرو كرد و دوباره و دوباره تا با صداي ناله اي متوقف شد.

عشق از پشت بوته بيرون امد.با دستهايش صورت خود را پوشانده بود و از ميان انگشتانش قطرات خون بيرون ميزد.

او كور شده بود.

ديوانگي گفت:من چه كردم،چگونه ميتوانم تو را درمان كنم؟

عشق پاسخ داد:تو نمي تواني مرا درمان كني اما اگر ميخواهي كاري بكني راهنماي من شو.

و اينگونه شد كه از اون روز به بعد....

عشق كور شد و ديوانگي همواره همراه اوست.

 

 

 

                                                                   پايان

 

 



پنج شنبه 28 بهمن 1389برچسب:, :: 17:28 ::  نويسنده : دل شکسته

صفحه قبل 1 صفحه بعد